|
چهارشنبه 15 شهریور 1396
ولی اله زارعی -جانبازی که خود را خوششانس میداند
ایثارگر است، اما ایثارگر بودن را وجه تمایز و تفاوت به شمار نمیآورد. او هم مثل هر کسی، مشکلاتی دارد اما کارت جانبازی و ایثارگری را کلید و راهگشای رفع مشکلات نمیپندارد و تنها به آن افتخار میکند. خود را عضوی از خانواده 70 میلیون نفری ایرانیان میداند و دوست دارد به موازات رفع مشکلات مالی و غیر مالی، شاهد گشوده شدن گرههای ریز و درشت زندگی هموطناش نیز باشد. تاکنون از مزایا و تسهیلات ایثارگران استفاده نکرده و در آینده نیز چنین قصدی ندارد. میگوید انجام وظیفه و ادای دین کرده و اگر لازم باشد، باز هم در خدمت کشور و هموطنانش خواهد بود. به درستی میگوید جایگاه و منزلت شهیدان، جانبازان، آزادگان و رزمندگان بیش از این حرفهاست.
آشنایی
ولیاله زارعی فرزند نوروز است. اول فروردین سال 38 در حوالی میدان شاپور (قدیم) به دنیا آمد و همان جا رشد کرد و به مدرسه رفت و دیپلم گرفت.
بهار سال 60 به خدمت اعزام شد و پس از انتقال به لشگر سنندج، به تیپ دو سقز پیوست و به عنوان خدمه توپخانه در منطقهای ناامن بین بوکان و میاندوآب سرگرم خدمت شد. همانجا بود که عملیات آزادسازی بوکان آغاز شد و نقطه عطفی در غائله کردستان به وجود آمد.
جنگل جهنمی
آقای زارعی میگوید: عملیات، نزدیک ساعت هشت صبح آغاز شد. ما یک سلاح کالیبر 50 در اختیار داشتیم و روبهروی ما منطقهای جنگلی در فاصلهای کمتر از یکصد متر قرار داشت. نیروهای شورشی پشت درختان کمین کرده بودند و به طرف ما شلیک میکردند. ما دشمن را نمیدیدیم و تنها درختان جنگلی در معرض دید ما قرار داشت. صدای شلیک گلولهها و سلاحهای سنگین، گوشهایمان را پر کرده بود و تنها غرش وهمناک هواپیماها را هنگامی که از بالا سرمان میگذشتند و سایههایشان روی زمین کش میآمد، میشنیدیم. وقتی تبادل آتش شدت میگرفت، ستیزهجویی، کنار درختی بر زمین میافتاد و یا رزمندهای، گلوله میخورد و زخم برمیداشت. با این همه، تنها چیزی که در آن جنگل جهنمی وجود خارجی نداشت، هراس و هیجان بود. رزمندگان ایرانی در مقاطع سنی مختلف، در سنگرها کمین کرده بودند و با استفاده از کوچکترین فرصت، شورشیان را پشت درختان هدف قرار میدادند. درگیرودار این نبرد نابرابر بود که من هم سهم خود را دریافت کردم و هدف تیر مستقیم ستیزهجویان قرار گرفتم. ابتدا سوزش شدیدی را در سینه و پشتم حس کردم و بعد به زمین افتادم و از حال رفتم. چند دقیقهای بیهوش بودم تا این که به هوش آمدم و صدای همسنگرانم را شنیدم. در آن حالت، چشمانم بسته بود اما صدای هقهق گریه «مهدی» همسنگر مهربان و با معرفتم را میشنیدم که فریاد میزد و میگفت: نمیر «ولی»! خواهش میکنم نمیر! مقاومت کن «ولی»! بچههای امداد دارن میان...
آن وقتها میگفتند هر رزمندهای که در منطقه به دست دشمن کشته شود شهید به حساب میآید و «شهید» به بهشت خواهد رفت.
من هم آن روز پس از شنیدن صدای مهدی، بیهوش شدم و ساعتی بعد به کمک نیروهای امدادگر در یک بیمارستان محلی به هوش آمدم.
اما در این فاصله و در طول آن یک ساعت، حال خوش و عجیب و بیسابقهای داشتم. مثل پرندهای سبکبال بودم و آرام و سرخوش، مانند کودکی به خواب رفته در آغوش مادرش.
این رویای شیرین با به هوش آمدن من در بیمارستان محلی به پایان رسید. چند روز بعد به بیمارستانی مجهز در تبریز منتقل شدم.
پزشکان تبریزی گفتند من بسیار خوش شانس هستم و بعد توضیح دادند یک گلوله ریهام را سوراخ کرده و بعد سری هم به کلیه راستم زده و پس از آن به گونهای حیرتآور و بسیار کم نظیر، از فاصله چند میلیمتری نخاع گذشته و از بدن خارج شده است!
ادای دین
سال 62 به شرکت نفت پیوستم. بیشترین سالهای خدمتم در پژوهشگاه صنعت نفت گذشت. سال 64 ازدواج کردم. من و همسرم سه فرزند دختر داریم که به ترتیب در سالهای 60، 67 و 72 به دنیا آمدند.
زمانی که به جبهه رفتم، جوانی 22 ساله بودم که تنها دغدغهاش، دفاع از این آب و خاک بود. آن وقتها هر کسی به شکلی در خدمت جبهه و جنگ بود و این موضوع که بعدها ممکن است میزان جانبازی با درصد مشخص شود مطرح نبود. میزان جانبازی من در ابتدا 40 درصد اعلام شد اما به مرور کاهش پیدا کرد و به 20 درصد رسید. در حالی که پیامدهای مصدوم شدنم از ناحیه ریه، کلیه و نخاع همچنان باقی است و درصد جانبازی من دست کم باید 30 درصد باشد. از آنجا که هدف من، انجام وظیفه و ادای دین به کشور بوده، هرگز در زمینه تعیین یا افزایش درصد جانبازی اقدامی نکردم .امروز به یمن داشتن همسری همراه و مهربان و فرزندانی صالح و قدرشناس، از آرامش و زندگی آرام برخوردار و خداوند را شاکرم.
|